هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

عکس اولین ماهگرد هلیا جوجو

این لباس رو مامانی برات دوخته گلم. برای اولین ماهگردت. اولین باری بود که از لباس نوزادی در اومدی و یه لباس دخترونه پوشیدی. چقدر ذوقتو کردم مامانی...                                                                    ...
13 بهمن 1392

عکس دومین ماهگرد هلیای مامان

دختر گلم برای اولین ماهگردت هنوز اصفهان بودیم اما دقیقا چهلمین روز تولدت که حمام چله رفتی برگشتیم خونه خودمون.روزی که دو ماهه شدی مامان برات  کیک پخت و شب که بابایی اومد باهم عکس گرفتیم. این اولین جشن سه نفره ما بود.اولین جشنی که برای تو فرشته کوچولو توی خونمون گرفتیم... راستی!!!لباس دومین ماهگردت رو هم مامان سپید دوخته.   ...
12 بهمن 1392

سخنی با دخترم

دختر نازنینم امروز دقیقا هفت ماه و 3 روزه هستی و هر روز شیرین تر روز قبل میشی. چند روزه یاد گرفتی سرتو به اطراف بچرخونی و سرسری کنی.فدات شمممم. خیلی بامزه میشی. وقتی مامانی برات نینای نای میخونه یا سرسری میکنی یا چهار دست و پا هی عقب و جلو میری. دختر شیرینم هر روز بیشتر با تو حس زیبای مادر بودن رو تجربه میکنم و خدای بزرگ رو به خاطر داشتنت شکر میکنم. تو تمام تنهایی های منو پر کردی.مطمئنا وقتی بتونی خودت وبلاگتو بخونی دیگه توی این شهر نیستیم اما حالا به خاطر کا بابایی مجبوریم اینجا باشیم. قبل از به دنیا اومدت وقتی بابا سر کا بود مامانی تمام روز  تنها بود. اما حالا با تو شیرین عسلم گاهی زمان کم میارم.حتی برای خواب...
6 بهمن 1392

هلیای مامان 7ماهه شد

امروز اولین روز هشت ماهگی هلیا کوچولوهه و مامان سپید مثل هر ماه برای هلیا جوجو جشن تولد ماهگرد می گیره.  عروسک کوچولوی ما دیگه داره خیلی شیطون میشه و هر روز کار های جدید یاد میگره.   دقیقا سه ماه و ده روزه بود که برای اولین بار خودش برگشت روی شکم. از اواخر چهار ماهگیش سینه خیز رفتن رو شروع کرد تا اواخر پنج ماهگی. دو هفته اول شش ماهگی سیه خیز رفتن و چهار دستوپا رفتن رو با هم قاطی کرد و خلاصه یک حرکت جالبی از توش در آورد.و از نیمه ماه ششم دیگه خیلی خوشگل چهار دست وپا میره.   الآن هم جوجوتازه یاد گرفته دستش رو بهمبل و دیوار و.... بگیره و بایسته. ...
3 بهمن 1392

اولین باره هلیا سوار روروکش شده

دختر گلم وقتی سوار روروکت شدی خیلی ذوق کردی. آینه رو هم که خیلی دوست داشتی. وقتی اولین بار حس کردی خودت تنهایی جلوی اینه ایستادی انقدر ذوق کردی و با صدای بلند خندیدی که اون روز رو تبدیل به یک خاطره قشنگ برای مامانی کردی.             ...
2 بهمن 1392